سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدی های برادران را فراموش کن، تا دوستی شانرا پایدار کنی . [امام علی علیه السلام]
پنج شنبه 103 آذر 22: امروز

بسم الله الرئوف الرحیم

دلشوره همه وجودش رو گرفته بود . عجیب بود براش که در آستانه ماه مبارک هیچ احساس خاصی نداشت .
هر چی سبک سنگین می کرد می دید انگاری امسال اومدن ماه مبارک هیچ تغییری رو توش ایجاد نکرده ، نه شوق سحری و نه شعف افطار . حتی این خوشخواب دیگه از خوابهای ماه رمضون که برای روزه دارها عبادت محسوب می شه هم لذتی نمی برد .

 از خودش بدش اومد ، دلش گرفت . آخه گیر کار کجا بود ؟ بغضی سنگین در گلوش چنگ انداخت رو به آسمون کرد آخه من که بنده بدی نبودم .... نکنه باهام قهری ؟.... تو که دلت نمی یاد لذت مهمونیت رو نچشم ؟ .... تو که دلت نمی یاد سر سفره ات باشم ولی در حسرت حال خوش سحرهای ماه رمضان ..... چشماش به اشک نشست ....


یادش اومد دو ماه گذشته انقده درگیر دنیا و قیل و قالش بوده که فرصت نکرده توی ایستگاههایی که تو رجب و شعبان خدا برای برداشتن توشه قرار داده بود حتی یه توقف کوتاه داشته باشه .

 از ایستگاه ولادت امام باقر(ع) رد شده بود بدون اینکه متوجه بشه ، ایستگاه شهادت امام هادی (ع) رو وقتی متوجهش شده بود که ازش گذشته بود ، از ایستگاه ولادت امام عشق با عجله رد شده بود به امید ایستگاههای شعبان المعظم ، ایستگاه وفات حضرت زینب رو نتونسته بود توقف کنه به دلیل کار و گرفتاری ، ایستگاه وفات امام موسی کاظم رو به بهانه مبعث رد کرده بود ، به مبعث که رسیده بود درگیر خودش و مشکلاتش بود .

رجب تموم شده بود بدون هیچ ره توشه برای ماه مبارک . ایستگاههای شعبان انقده نورانی بودن که دلش نمی اومد ازشون به سادگی بگذره اما دنیا و گرفتاریهاش .....( چه بهانه تکراری و کودکانه ای !!!!!)

 از ایستگاه امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) عبور کرده بود اما فرصت توشه برداشتن رو پیدا نکرده بود .وقت رد شدن از ایستگاه ولادت حضرت علی اکبر (ع) خواب مونده بود . وقتی به ایستگاه ولادت امام زمان (ع) رسیده بود دلش لرزیده بود یه نگاهی به خودش و راهی که اومده بود کرده بود ...بدون ره توشه ....دست خالی .... بدون کادو باید می رفت مهمونی .....

دلش پر از غصه بود تنها چیزی که همراه خودش آورده بود یه دل گرفته بود و بس ...  انگاری داشت یه خبرایی می شد ... یه حال عجیبی داشت .... یه ترنم گوشنواز و دلنشین داشت به خودش می خوندش :

بازآ بازآ ... هر آنچه هستی بازآ ....

حالا دیگه اشک از چشماش جاری شده بود ، به سجده افتاد :

ـــ خدای قشنگم ! ازت ممنونم که با دست خالی قبولم کردی ، ممنونم که دعوتم کردی سر سفره ات ، خدایا ممنونم که نذاشتی بقیه مهمونات بفهمن که بدون ره توشه اومدم . خداجونم ! کمکم کن تا قبل از شبهای سرنوشت بشم یه مهمون دوست داشتنی سر سفره ات ....

   


 غریب خلوت تنهایی در جمعه 86/6/23 و ساعت 3:36 عصر | حکایت غربت()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عنوان ندارد ....
دزدی به شیوه ی مدرن !!
[عناوین آرشیوشده]

بالا

بالا